
همیشه مرتب و اتوکشیده بود. کسی او را با لباس نامرتب ندیده بود. اما روز اول مدرسه، اتفاقی افتاد که حسابی غافلگیرش کرد، طوری که بعد از گذشت ۴۲ سال هنوز آن را به خاطر دارد! طیبه سرایی، ساکن محله امامخمینی(ره)، از خاطره روز اول دبیرستان خود در دهه ۶۰ میگوید.
سال۱۳۶۱، وقتی طیبهخانم در دبیرستان ارض اقدس ثبتنام کرد، اولیای مدرسه از والدین دانشآموزان خواستند که خودشان لباس فرم مدرسه را بدوزند. او تعریف میکند: آن زمان مثل امروز نبود که لباس را آماده تحویل بدهند. باید الگوی مشخصی را از روی تابلو اعلانات مدرسه برمیداشتیم و با همان ابعاد، مانتو را میدوختیم.
او که همیشه به آراستگیاش حساس بود، همراه مادرش به مدرسه رفت و الگوی فرم مدرسه را روی کاغذ کشید. آن را به خیاط داد و چند روز بعد، مانتو سرمهای رنگش آماده شد. اما یک چیز کم بود؛ شلوار مخمل کبریتی که آن روزها بین دخترها حسابی مُد شده بود.
او بهعنوان تکدختر خانواده، همیشه دوست داشت مرتب و خوشپوش باشد. وقتی چشمش به این شلوارهای شیک افتاد، از مادرش خواست که یکی از آنها را برایش بخرد. آنها به بازار رفتند و شلوار را خریدند. حالا دیگر لباس مدرسهاش کامل بود و او بیصبرانه منتظر روز اول مدرسه.
بالاخره روز اول مدرسه با لباسی که دوستش داشت، خوشحال و خندان راهی مدرسه شد، بیخبر از آنکه قرار است همان روز با یک چالش بزرگ روبهرو شود؛ «وارد حیاط مدرسه که شدم، یکی از دوستانم را دیدم که آن طرف حیاط ایستاده بود. با خوشحالی به سمتش رفتم تا خوشوبش کنیم. اما آنقدر ذوق داشتم که اصلا حواسم به اطراف نبود.»
ناگهان احساس کرد چیزی او را نگه داشته! یک لحظه ایستاد، به عقب برگشت و دید که شلوار نو و محبوبش به لبه تیز نرده باغچه گیر کرده و پاره شده است. قلبش فرو ریخت. تمام ذوق و خوشحالیاش در یک لحظه از بین رفت. حالا باید چکار میکرد؟ تازه روز اول مدرسه بود، آن هم در دورانی که جنگ بود و شرایط اقتصادی خانوادهها سخت. اصلا نمیتوانست تصور کند که به مادرش بگوید شلوار تازهاش همان روز اول پاره شده است.
دستپاچه در مدرسه دنبال نخ و سوزن گشت؛ «یکدفعه به ذهنم رسید که سراغ همسر بابای مدرسه بروم؛ بنابراین سمت خانه سرایداری رفتم و با چهرهای غمگین از او خواستم اگر میتواند به من کمک کند.»
زن اول فکر کرد اتفاق خیلی بدی افتاده، اما وقتی شنید که طیبه فقط دنبال نخ و سوزن است، او را به داخل خانه دعوت کرد تا در گوشهای از اتاق لباسش را بدوزد. شاید دوختش خیلی تمیز از آب درنیامده بود، اما همین که شلوار را نجات داده بود، خیالش را راحتتر میکرد.
ظهر که به خانه برگشت، دلش نیامد چیزی به مادرش بگوید. نمیخواست ناراحتش کند. شلوار را پنهان کرد و سعی کرد به روی خودش نیاورد. یک هفته گذشت، اما این راز برای همیشه پنهان نماند. آخر هفته مادرش تصمیم گرفت لباسها را بشوید؛ «اول شلوار را پنهان کردم، اما چندساعت بعد دیگر طاقت نیاوردم و با دلشوره ماجرا را برای مادرم تعریف کردم.»
او منتظر بود مادرش ناراحت شود؛ تعریف میکند: خدا مادرم را رحمت کند. دستی به سرم کشید و گفت «دخترم، این چیزها ارزش اینهمه استرس را نداشت. از همان اول به من میگفتی؛ یا خودم برایت میدوختم، یا اگر لازم بود، یکی دیگر میخریدیم.»
* این گزارش سهشنبه ۱۴ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.